اعتراضات مردمی به آلودگی هوا در اهواز و ترفندِ تجزیهْهراسی|| پژمان رحیمی
مقدمه
آلودگی هوای خوزستان و اعتراض مردمی به آن علاوه بر دغدغههای محیط زیستی و توجه به عملکرد سرمایهدارانهی جمهوری اسلامی در رابطه با طبیعت و محیط زیست، به قاعدهی گذشته که هر اعتراض اجتماعی و سیاسی در مناطقی مثل خوزستان شکل گرفته است، حجمی زیادی از چون و چراهای نه چندان مایل به یافتنِ پاسخی هم ایجاد کرد که با ترکیبهای مختلف ولی آشنا و تکراریای همچون «تجزیهطلبی»، «خطر جنگ» و …دوباره در فضای رسانهای رسمی زنده شدند. واکاوی این که چرا بعد از هر تحرک اجتماعی یا سیاسی در مناطقی مثل خوزستان، کردستان، بلوچستان و آذربایجان، بدون استثنا یک مجموعه دغدغهنماییها که میتوان در یک مجموعه به عنوان «تجزیههراسی» از آن نام برد از کانالهای مختلف فراگیر میشوند بسیار ضروری است. اما علاوه بر توطئههای همیشگیِ حکومتی به نظر میرسد جنبشهای اجتماعی و سیاسی در ایران به لحاظ درونی مجموعه نیروهای یک وضعیتِ خنثا و راکد را به نمایش میگذارند که در نقاط اوجگیری هر یک از این جنبشها عملا نتیجه نه همْگراییِ مقطعی یا همْپوشانیِ موضعی و محدود بلکه تضعیف قوای طرفین، کارنامهی روشن آنها است. هربار اعتراضاتی در مناطقی مثل خوزستان (و دیگر مناطقی که محل سکونت اقوام غیرفارس هستند) شکل میگیرند، فوری مقاومتهایی علیه این اعتراضات ایجاد میشود به این مضمون که خواستههای معترضان را همان خواستههای «همهی ایرانیان» معرفی میکنند و به این ترتیب مطالبهی ملی/قومی/منطقهای را با مطالبهای عمومی و کلان در سطح «ایران» یکی میکنند که نتیجهای جز حذف و کنار زدن آن ندارد. به دیگر سخن گرایش محکمی برای یکدستسازیِ ارتجاعیِ موارد ستم در سراسر ایران وجود دارد که هیچگونه مازاد ارزشمند و قابل اتکایی برای گسترش جنبشهای مناطق مذکور و ترسیم افق روشنی برای مبارزاتشان ندارد. مردم آن مناطق هم اغلب در مواردی که طبقات متوسط شهری و نیروهای سیاسیِ حکومتی و متحدانشان درگیر کشاکشی سیاسی میشوند، خود را تا حد زیادی از آن دور و بی ربط احساس میکنند و آن را «مشکلِ تهران» فرض میکنند.[1]
این «منطقِ اولویتبندی» و احساس نزدیکی و دوری در مورد جنبشهای کارگری و زنان و محیط زیست هم هر یک به شکلی وجود دارد. بخش عمدهای از جنبش کارگری، نزدیکیای با جنبش حقوق زنان احساس نمیکند و جنبش زنان هم هر چیزی که اصل هویتطلبیِ زنانه را خدشهدار کند را کنار میگذارد و اغلب گرایشات درونی آن بر این سیاستِ هویتی تاکید دارند. جنبشهای قومی و ملیِ مناطق غیرفارس در سطحی که به طور گزینشی رسانهای میشوند هم اغلب سطح تماس یا همپوشانی با جنبشهای کارگری و زنان را نمیپذیرند و بر سیاست هویتی قومی و ملی تاکید دارند. معضل اما به نظر میرسد در هر یک از این جنبشها تعریف یک «کُل» تجزیهناپذیر و یکدستِ هویتی است که تصور بر این است که اگر در اولویت قرار نگیرد ممکن است که از قافله عقب بماند. در واقع این معضل یک وجه هستیشناسی و نظری دارد و به لحاظ سیاسی هم به طور آشکار از سوی نیروهای سیاسی مشخصی که توان حضور در متن همین توازن قوای کنونی را دارند (و بالطبع با نیروهای سیاسی داخلی و خارجی فرادست و وابسته به جناحهای مختلف بورژوازی) نمایندگی میشوند. در نتیجه در سطح سیاسی هم باید ایدئولوژی سیاسی نیروهایی که اکنون دستِ بالا را در این جنبشها دارند و این وضعیتِ گسسته را حفظ میکنند مورد توجه/بررسی/نقد قرار بگیرند.
از دیدگاه این نگارنده یک آلترناتیو سوسیالیستی نمیتواند چنین اولویتبندیِ آلوده به روششناسی پوزیتیویستی و لیبرال را بپذیرد و جنبشهای مذکور را در طول هم قرار دهد. یک ضرورت از نگاه من این است که بتوان هویتِ متداخل و همبستهی این جنبشها و سطوح اصطحکاک و تضاد آنها را مشخص کرد و در این راستا است که آلترناتیو سوسیالیستی ایجاد و غنیسازی میشود. جنبش چپ و سوسیالیستی اگر به روابط سرمایه و مناسبات ستمگرانهی سرمایهداری در ایران و سوژهی تغییرش یعنی طبقهی کارگر توجه میکند، نمیتواند به اهرمهای یاریدهنده و چوب زیر بغلهای این سرمایهداری در عرصهی حقوق زنان یا رابطهی نابرابر مناطق حاشیهی ایران و مرکزیت سیاسی-اقتصادی-نظامی ایران بیتفاوت باشد. این چپ اگر چنین بکند، آنوقت باید توضیح بدهد که چگونه نسبتی با روششناسی مارکسی دارد که عناصری که نقش بارزی در توانبخشی به فرایند انباشت سود و استثمار نیروی کار دارند را نادیده میگیرد؟ یا باید ثابت کند که مثلا ستم ملی و قومی یا ستم علیه زنان اصولا وجود خارجی ندارد یا حداقل تاثیر چندانی بر روابط سرمایهداری که مورد نظر آنان است ندارد.[2]
به نظر میرسد برای بررسی علل ناپایداریِ حتا جنبشهای زیستمحیطی در مناطقی غیرفارسنشین همچون خوزستان، علاوه بر موانع عمومی و استبدادی حاکم که در همهی مناطق ایران و دربارهی جنبشهای مختلف مشترک است، به موانعی خاصِ چنین مناطقی که اقشار قابل توجهی از طبقات مختلف فارس[3]( یا بهتر بگوییم خودْمنتسب به «ایران») را هم به نفع خود و علیه این جنبشها بسیج میکند توجه کرد. در این راستا بررسی شکلگیری تاریخی «دولت-ملت مدرن» در متن انکشاف و رشد سرمایهداری در ایران و تبعات سیاسی/ اجتماعی/ اقتصادی/فرهنگیاش ضروری است.[4]
***
«تهران- شهرستان»
کلانشهرِ تهران اگرچه همهی امکانات و منابع نقاط مختلف ایران را در خود به طور نابرابری جذب میکند اما به طور مشابهی سرمایه در سراسر ایران مخرب و ویرانگر عمل کرده است و همچنین این دلیل کافی برای یکدستسازی سیاست کلان رژیم حاکم در همه نقاط ایران نمیتواند باشد. این تصور که «حاشیه» به نفع «مرکز» غارت شده است و «مرکز» آباد شده است دور از درکی دقیق از عملکرد واقعی سرمایهداری در ایران است. تضاد بین مرکز و حاشیه یک سیاست (Policy) جهت تقویت کارکردِ سراسریِ سرمایهداری در ایران بوده است و ربطی به درکی انحصاری از عملکرد سرمایه ندارد که اگر چنین ببینیم اصولا از تبیین سرمایهداری در ایران به راه خطایی به ویژه در طرح مطالبات جنبشهای ملی و قومی خواهیم رفت.
در بررسی سیر رشد و نمو جنبشهای مختلف مناطق «حاشیه»ای و یا در مواقع سرکوب آنان، «تهران» همچون مانع و عامل بزرگی بر سر راه اتحاد مردمی عمل کرده و عملا مردمان دیگر نقاط ایران و مطالبات و مبارزاتشان، همواره به عنوان موضوعی در اولویت پایینتر به فراموشی سپرده میشوند و کمتر به آن بها داده میشود. مردم مناطق مختلف ایران خود را در تقابل با مرکز(تهران) میدانند و این تضاد هر روز پر رنگتر میشود.[5] شکافِ ایجاد شده میان «تهران» و دیگر نقاط ایران اگر چه به نوع انباشت نامتوازن سرمایهدارانهی سیستم اقتصادی-سیاسیِ جمهوری اسلامی بر میگردد(که عملا به ایجاد یک کلانشهرِ در حال انفجار و احتضار مثل تهران انجامیده است) ولی رژیمِ اسلامی همچون رژیم پهلوی تنها به تهران به چشم یک پایتخت نگاه نمیکند، بلکه «تهران» متر و معیار و رمزی برای اِشغال و امحاء سیاسی/فرهنگی/اقتصادی نواحی دیگر است. «تهران» یک حیطهی حفاظتشدهی حکومتی است که هر کس با پیوستن به آن از امتیازات ویژهای نسبت به باقی مناطق برخوردار میشود به شرطی که گفتمانِ تمایز و برتری تهران نسبت به نواحی ایران را درونی کرده باشد، به عبارت دیگر «تهران» یک گسترهی ایدئولوژیک است که باورمند و وفادار میطلبد. دوگانهی «تهرانی-شهرستانی» قائم به دیگریْسازیِ گستردهای است که از اصول اساسیِ «ایران» از زمان تاسیس دولت-ملت مدرن رضا خان پهلوی به این سو بوده است. این دیگریْسازیْ، بر پایههای سهگانهی «نژاد آریایی»، «زبان فارسی»(و در دوران جمهوری اسلامی با اضافه و عمدهتر شدنِ «مذهب شیعه») خود را به صورتهای مختلف متحول کرده است.[6] دولت پهلوی از همان ابتدا بر این دیگریْسازی و برساختنِ تهران-حاشیه/شهرستان تاکید کرده است.[7] بررسی حوزههای مختلف فرهنگی(از جمله سینما و موسیقی و حوزهی آموزش) به خوبی عملکرد این سیاست را آشکار میکند.[8]
بررسی روند شکلگیری دولت-ملت مدرن ایران در دستور کار اصلی این نوشته نیست فقط کافی است که تاکید کنم ما آشکارا با کَژْکارکردهای این دولت-ملت روبهرو هستیم. ایرانِ کنونی یک حیطهی سرزمینی تحتِ سلطهی یک دولت دیکتاتور و با حذف حداکثری فرهنگی و اجتماعی و سیاسی مناطق مختلف این سرزمین و کنترل کامل آنها، بیشتر یک هویتْتراشیِ بحرانزا را نمایندگی میکند تا حضور یک دولت-ملت مدرن در نمونههای رایجاش. دیگریْسازیای که از آن سخن به میان آمد بر متن یک قطبیسازیِ طبقاتی قرار دارد که در تشدید بحرانهای حیطههای مختلف اعم از بخشهای مرکزی قدرت در ایران و مناطق پیرامونی نقش تعیین کننده دارد. نکتهی محوریِ بحث این نگارنده تاکید بر ویژگی مشخص عملکرد سرمایهداری در ایران، همبسته با دیگریْسازیِ مبتنی بر سه عنصر هویتیِ نژاد آریایی، زبان فارسی و مذهب شیعه است، و نه نادیده گرفتن عملکرد سرمایهداری در تبیین ستم ملی کنونی در مناطق مختلف ایران، یعنی همان اشتباهی که اغلب نیروهای سیاسیِ هویتطلبِ مناطق غیرفارسِ ایران در تقابل با حکومتِ تهران مرتکب میشوند و باعث شده است که آنها هم به مانند جریانات سیاسیِ فارس( خودْمنتسب به «ایران») در بحران نمایندگیِ مردمی به سر ببرند که ازشان دفاع میکنند.
***
ناسیونالیسمِ آریایی(فارس)، اهرمِ کارکرد سرمایهدارانهی رژیمِ حاکم برای سرکوب جنبشهای مختلف مناطق غیرفارس
از روز سومی که اعتراضات به قطعی برق و آلودگی هوا در اهواز شکل گرفته بود، در شبکههای اجتماعی این نکته که «تجزیهطلبان» در حال سوء استفاده از این اعتراضات هستند برجسته شد. به همین دلیل برخی شاهدین و تعدادی از روزنامهنگاران محلی گزارشهایی از تغییر ترکیب جمعیتی معترضان به نفع اعراب اهوازی منتشر کردند و اینطور به نظر میرسید که بخشهایی از معترضان از روی نگرانی جهت آن «سوء استفاده» از حضور در تجمعات خودداری کردهاند. همین نکته به خوبی اهمیت بررسی این «تجزیهْهراسی»ِ فراگیر که بخشی مهم از پروپاگاند سیاستخارجی جمهوری اسلامی هم محسوب میشود را نشان میدهد. هدف این بیگانههراسی در منطقهی خوزستان به طور مشخص اعراب هستند که در این یادداشت بر آنان تمرکز شده است. بررسی چگونگی بهرهبرداری از عربستیزی در چهارچوب استراتژی جمهوری اسلامی برای کنترل مناطق مرزی(عمدتا غیرفارس) نیز میگنجد و شایسته است که به آن توجه دقیقتری کرد.
جمهوری اسلامی به خوبی از ابزار ناسیونالیزمِ فارس برای سرپوش گذاشتن بر کارکردِ معین سرمایهدارانهی خود استفاده میکند و به عنوان مثال در خوزستان به خوبی از ظرفیتهای عربستیزیِ «آریایی» برای کنترل منطقهی خوزستان و غارت همهی منابع آن آگاه است.[9] به طور کلی ملیگراییِ فارس در شکل و شمایل خاصی همواره مورد استفادهی رژیم اسلامی از همان ابتدای تاسیس بوده است. اما ظلم و ستمی که از سوی حکومت مرکزی به اقوام غیرِ فارس میشود به صورت تضاد فارس و غیرِ فارس خودش را در مناطق غیرِ فارس نمایان میکند که به رشد و گسترش ناسیونالیزمِ افراطی و شوینیزمِ عربی، کُردی، بلوچی و تُرکی دامن زده است و جمهوری اسلامی از همین ملیگراییِ غیرِفارس هم به وقتاَش استفادههای مناسبی جهت سانسور یا سرکوب مطالبات مردم ستمدیده و غالبا فقیر این مناطق میکند. مقاومت و مبارزهی مللِ تحتِ ستم از سوی جمهوری اسلامی توطئهای برای «تجزیهی خاکِ آریایی» نمایانده میشود تا تضاد اساسی حول جدالِ فارس و غیرِ فارس محو و ناپدید شود. این روند یک بازیِ دو سر بَرنده برای بورژوازی موجود است.
از یک طرف اگر تمرکز سیاسی بر ایرانِ واحد حفظ شود همچنان سلطهی دولتِ مرکزیِ سرمایهداری حفظ خواهد شد و در این مسیر از نیرو و انرژی ملیگراییِ فارس بهرهبرداری میشود و در گزینهی دیگر اگر تمرکز سیاسیِ کنونی در منطقهی جغرافیایی ایران از دست برود در سوی دیگر، این بورژوازی مناطق مختلفِ ایرانِ کنونی هستند که با عمده کردن تضادِ فارس و غیرِ فارس بر طبل ناسیونالیزم میکوبند تا با طرح گزینهی جدایی مناطق مختلف ایرانِ کنونی، ضمن اعلام پایبندی به اصل دولت-ملت در معنای سرمایهدارانهاَش، اساسِ نظم جامعهی طبقاتی را دست نخورده باقی بگذارند و ستم ملی را در اصلاحات و مطالبات روبنایی مللِ تحتِ ستم خلاصه کنند.[10] اگر دولتِ پَهلَویها جهت سلطهی دولت مرکزیِ وابسته به سرمایهی جهانی بر «ممالک محروسهی ایران»، ناسیونالیزم فارس و آریایی را تقویت میکرد، در دوران جمهوری اسلامی از ایدهئولوژیِ اسلامی برای تراشیدن امتِ اسلامی[11] از تنوع سیاسی-فرهنگی و نژادی منطقهی جغرافیاییِ ایران استفاده شد تا همچنان نقشِ ایران در چهارچوب روابط نابرابر سرمایهی جهانی با تکیه بر غارت منابع طبیعی و انسانی ایران حفظ شود و اینک جناح نظامی-امنیتیِ سرمایه در ایران هم از کارکرد ناسیونالیزمِ آریایی آگاه است و گاه و بیگاه از نمادهای آن استفاده میکند.[12] اگر چه توانایی دولتی همچون جمهوری اسلامی برای حل کردن و درونی کردنِ چنین سویههای متضادی که بعضا مشروعیت سیاسی-ایدهئولوژیک نظام را دچار بحران میکند محلِ تردید است ولی این تمایل مصلحتگرایانه و فرصتطلبانهی حکومتی همچون جمهوریاسلامی نشاندهندهی نقطه ضعفِ آلترناتیو ناسیونالیستی مللِ تحتِ ستم در منطقهی سرزمینیِ ایران هم هست. گفتمان و رویکرد ناسیونالیستی که منجر به دولت-ملتسازیِ سرمایهدارانه بشود گزینهی متفاوتی برای مردم تحتِ ستم نیست و بهبودی در زندهگیِ آنان ایجاد نمیکند.
مسالهی ملی (حتا به صورت شوینیستیاش) همواره فرصتی دوجانبه برای تحکیم سلطهی بورژوازی در منطقه است که در راستای عملکرد/مدیریت سیاسی و منطقهایِ سرمایه در منطقه قرار میگیرد. رویکرد ناسیونالیستی به مسالهی ملی، امکان مانورهای موسمی به قدرتهای متمرکزی همچون جمهوری اسلامی را هم میدهد تا با تمایلی فرصتطلبانه مطالبات ملل تحت ستم را مدیریت کند و چه بسا به شکل مُوجهنمایی برخی از مطالبات را برآورده کنند. استفاده از اختلافات ملل مختلفی همچون ترک و کرد و عرب و فارس(مثلا سوءاستفاده و تحریک اختلافات میان تُرکها و کُردها در آذربایجان توسط عوامل محلی و نفوذی و تبلیغات ضدفرهنگی گسترده و ترویج شایعات مختلف)، استفاده از اختلافات درون طایفهای و قبیلهای که به عنوان مثال در مواقع انتخابات خودش را به خوبی نشان میدهد(مثلا در مناطق بختیارینشین)، معامله با سران قبایل و استفاده از قدرت محلی آنان(مثلا معامله با برخی شیوخ عرب در خوزستان برای سرکوب و کنترل مناطق عربنشین) و بسیاری دیگر از این قبیل شگردها که هنوز قابلیت بسیج اجتماعی برای سرکوب را دارند، همهگی نشان دهندهی ضعف گفتمان ناسیونالیستیِ ایرانمحور (و همچنین سوسیالیستهای ملیگرا) برای مبارزه با انواع ستم و ایجاد یک آلترناتیو برای رهایی مللِ تحت ستم است.
تا کنون ملیگراییِ غیرفارس(عربی،کردی،ترکی و…) غالبا در شکل افراطی و شوینیستیاش رسانهای شده است و در مناطق غیرِ فارسِ ایران موفقیت چندانی در جلب اقشار پایین جوامع خود نداشتهاند که علل عمدهاش را باید در پایگاه طبقاتی اقشار اصلیای که ملیگرایی را در مناطق غیرفارس نمایندهگی میکنند و همچنین مناسباتشان با سرمایهداریِ حاکم و دوری و نزدیکیِ متغییرشان به جمهوری اسلامی جستوجو کرد. اما به طور کلی ملیگراییِ افراطی(شوینیسم) در مناطق غیرفارس اکنون دیگر پدیدهای قابل انکار نیست به خصوص اینکه در چهارچوب طرح و نقشهی سرمایهی جهانی برای تقسیم منطقهی خاورمیانه و آسیای مرکزی و البته بحرانهایی که به طور درونذاتی با آن روبهرو است، کمکم مورد توجه و حمایت بینالمللی در یک بلوکبندی آشفته در عصرِ انحطاطِ امپریالیسم هم قرار گرفته است.[13]
ملیگراییِ فارس و مردمِ عربِ ایران
ملیگراییِ(ناسیونالیسم) فارس در اوایل قرن بیستم برای وارد شدنِ منطقهی سرزمینیِ«ایران» به مناسبات نابرابر و استعماری و پیرو ملزومات شکلبندیِ سرمایهی امپریالیستیِ انگلستان و عملکردش در منطقهی «ایران»، مورد حمایت قرار گرفت و «رضا شاه» به عنوان منجی سرزمین بلازدهی«آریایی» به عنوان «پدر-شاه» برتراشیده شد و ظهور کرد. «زبان فارسی» و «نژاد آریایی» دو پایهی اصلی ملیگراییِ فارس و ایرانیِ دوران رضاخان بود که با تخریب و سانسور اجتماعی-سیاسی-فرهنگیِ هویتهای غیرفارس در منطقهی جغرافیاییِ «ایران» قدرت گرفت.[14] ستمِ ملی در دوران پهلوی ویژهگیهای خودش را داشت و با توجه به وجه عمدهی ناسیونالیزمِ آریایی در حکومت پهلوی-که عربستیزی بود- کاملا واضح است که مردم عرب در چه شرایطی به سر میبُردند. بر خلاف تصوری که رایج است و جمهوری اسلامی را مروج فرهنگ عربی میدانند، ولی حکومت جمهوریاسلامی از همان ابتدا با پایبندیِ ویژهی خود به ناسیونالیزمِ فارس، فرهنگ و سنن اعراب جنوب ایران را محدود و سرکوب کرد و اجازهی تحرک جدی به آنان نداد. اگر چه این محدودیتها شامل دیگر اقوام و ملل هم میشود ولی در ادبیاتی که در نقد این محدودیتها و ستم ملی و قومی موجود است آنچنان که به مسائل خلقهای ترک و کُرد پرداخته شده متاسفانه مسالهی اعراب در سایهی همان ناسیونالیزم ریشهداری که هم در فرهنگ عمومی تنیده شده- و هم توسط حکومت به صورت پنهان و آشکار تقویت میشود- غالبا نادیده گرفته میشود و اعراب ایران به چشم مهاجمینی که حالا مهمان هستند دیده میشوند. اعراب ساکن در منطقهی سرزمینیِ ایران همیشه ساکن همین مناطق بودهاند و اکنون هم در سرزمین مادری خود به سر میبرند. در این مورد اما منظور ما ورود به بررسی تاریخی برای اثبات سرزمین مادری یا غیره نیست چرا که واقعیت موجود منطقهی خوزستان نشان دهندهی ترکیب قومی متنوعی است که جدل تاریخی برای اثبات دورهبندیِ حضور یا مهاجرت اقوام مختلف به این سرزمین مشکلات متعدد اجتماعی، اقتصادی وسیاسی مردم منطقه را حل نمیکند و تجربه نشان داده است که این گونه مباحث هم دغدغهی تودهی مردم نیستند و متاسفانه این تمایلاتِ واکنشی و غلطِ اقشار متوسط به حاکمیت جمهوریاسلامی هستند که بنا به خصلت خود معمولا مطالبات بر حقِ خود را در چهارچوب گفتمانی ناسیونالیستی و مذهبی(مثلا در بخش نیروهای سیاسی عمدهی عرب در خوزستان، سُنیگرایی در مقابل شیعهی دولتِ مرکزی) ارائه میکنند.
نکتهی مهم دیگر تغییر برنامهریزی شدهی ترکیب جمعیتی مناطق عربنشین و لُرنشین ایران است و البته مسالهی ما تعامل اجتماعیِ طبیعی و رفت و آمد و روابط عادی اقوام مختلف در نظرمان نیست چرا که اعتقادم بر این است که میان اقوام مختلف هیچگاه مشکلی وجود نداشته بلکه این شیوخ و خوانین و حاکمین دول مرکزی و محلی بودهاند که برای منافع خود بر طبل جنگ و اختلاف کوبیدهاند.
یک نمونهی مهم تاریخی اخیر، قیام مردم عرب خوزستان در سال 1384(۱۵ آپریل میلادی) در اعتراض به یکی از همین طرح و نقشههای حکومتی برای تغییر سیستماتیک ترکیب جمعیتی منطقه بود. نامهی ابطحی رئیس دفتر رئیسجمهورِ اصلاح طلب(محمد خاتمی) افشا شد که در آن بر اهتمام در تغییر ترکیب جمعیتی منطقهی خوزستان به نفع غیرعربها تاکید شده بود.[15] این نامه خشم تودهی ناراضی از ظلم و ستم چندین سالهی جمهوری اسلامی به مردم فقیر و عقب نگه داشته شدهی خوزستان را بر انگیخت و در نتیجهی سرکوب خشونتبارِ قیام مردمی بیش از 60 نفر کشته شدند. این قیام اتفاقا همدلیِ دیگر اقوامِ ساکن خوزستان را هم برانگیخت و همین موجب خشم بیشتر حکومت میشد و با تمام قوا هم از نیروی قهریهی خود و هم از ابزارهای ایدهئولوژیک ناسیونالیستی برای کنترل قیام مردم استفاده کرد. بخشهایی از فارسهای طبقهی متوسط حاکم در منطقه که همهی ابزارهای اطلاعرسانی و نهادهای رسانهای و اجتماعی را در اختیار دارند بر طبل ناسیونالیزم کوبیدند و عمق مطالبات مردم ستمدیدهی عرب را پنهان و محتوای قیام را جعل و سانسور کردند. طیف وسیعی از روزنامهنگاران، هنرمندان، کارمندان عالی رتبهی دولتی، صاحبان مراکز فروش محصولات فرهنگی و … که همهگی از دسترَسِ اعرابِ غیر وابسته به حکومت خارج شدهاند به طور همآهنگ و در همصدایی با جمهوری اسلامی با آویزان شدن به ناسیونالیزمِ فارس و آریایی تلاش کردند تا قیام عدالتخواه و آزادیطلبِ مردم عرب سانسور و سرکوب شود. این رویه در قیامهای اخیر در اهواز و دیگر شهرهای خوزستان هم جاری بود. اقشاری که در این مواقع با جمهوری اسلامی همصدا میشوند لزوما و در وجه غالبشان با جمهوری اسلامی هم توافق ندارند ولی به لحاظ ایدهئولوژیک به ناسیونالیزم دچار هستند و این گمانِ غلط را دارند که گویا جمهوری اسلامی هم مشکلی با ناسیونالیزمِ فارس دارد در صورتی که جمهوریاسلامی در فرصت مناسب از حربهی ناسیونالیزمِ فارس هم استفاده میکند و تجربهی سرکوب قیام اعراب و همچنین واکنشها به مناقشات بین ایران و کشورهای عربی همسایه نشان میدهد که محاسبهی غلطی نکرده و اقشاری که همچنان به ناسیونالیزم و شوینیزمِ آریایی و لیبرالیزم عقبماندهی سیاسی گرفتار هستند به وقتاَش سربازان و متحدان جمهوریاسلامی و هر دولت دیکتاتوریِ دیگری علیه هر گونه قیام آزادیخواهانهی اقوام و اقلیتهای ملی مختلف هستند. به این ترتیب هر جنبشی در ایرانِ کنونی اگر مسالهی اقوام و ملل ساکن منطقهی سرزمینیِ ایران را در نظر نگیرد اصولا قادر نیست تحولی دموکراتیک ایجاد کند. در جنبش پساانتخاباتیِ سال1388 تحت هژمونیِ اصلاحطلبان نیز با بیتوجهی به مسالهی ملی و در واقع تغذیه از ناسیونالیزمِ فارس بود که مانع جلب همدلی و همراهی اقوام و مللِ مختلف شد.
اما در سوی دیگر یعنی در جبههی اعراب هم نیروهایی حضور دارند که در قالب گروههای سیاسی فعالیت میکنند که برنامه و هدف سیاسی خود را دفاع از حقوق مردم عرب تعریف میکنند. همانطور که ذکر شد ظلم و ستمی که بر خلق عرب وارد آمده اکنون غالبا توسط اقشار متوسط، خرده بورژوازی و بورژوازی وابسته به دولت مرکزی به صورت پراکنده و در چهارچوبهای ملیگرایی(ناسیونالیزمِ) عربی و همچنین واکنشهایی به مذهب مسلط شیعه و در قالب انواع سُنیگرایی نمایندهگی میشود. بخشی از بورژوازی وابستهی عرب(همچون همتایانِ کُرد و تُرکِ خود) هم در همبستهگی با دیگر نیروهای رفرمیستِ حکومتی و مستقل، با طرح مسالهی فدرالیسم یا جداییطلبی تلاش میکنند از همهی تضادهای ملیگرایانه و مذهبی برای پیشبُرد اهداف خود استفاده کنند و در این راه حتا قائل به تحریف جنبش مردم عرب در راستای طرح و برنامهی اصلاحطلبان جمهوری اسلامی هم هستند.
***
واکنشها به اعتراضات اخیر در اهواز نشان داد که ترفندِ تجزیههراسی به درجهی بالایی از باورمندی در میان اقشار مختلف جامعهی ایران نفوذ دارد و لازم است که از زوایای مختلف به دلایل آن توجه کرد. در این یادداشت صرفا به موقعیت اعراب به عنوان «متهم» و هدف/عامل اصلیِ این تجزیهْهراسی پرداخته شد. وضعیت اعراب ایران در متن عربستیزیِ ملیای که از عناصر ایدهئولوژیک «ایران» محسوب میشود برای تحلیل مبارزات سیاسی و اجتماعی در منطقهی خوزستان دارای اهمیت خاص است و از این جهت در این یادداشت سعی شد در حدی مختصر به آن پرداخته شود.
پینوشتها:
[1] در جریان اعتراضاتی که در انتخابات ۱۳۸۸ اتفاق افتاد مناطقی که غیرفارس هستند کمترین همراهی را نشان دادند با چیزی که به عنوان «جنبش سبز» معروف شد.
[2] و البته به تجربه ثابت شده است که این نیروها اغلب با شدت و ضعفی در طیف نیروهای بورژوازیِ حافظِ ساختارِ موجود قرار میگیرند و به لحاظ سیاسی عملا از نمایندگی طبقهی کارگر هم کیلومترها فاصله دارند. فریبکاریِ دلخوشکنندهای است اگر این معضل را فقط به عدم آزادی بیان و انتشار کتاب و نشریه در جامعه نسبت داد.
[3] منظور من از «فارس» تنها اشاره به یک ملیت نیست که ممکن است کسانی ما را به قومیدیدن جامعه متهم کنند، منظور ما اشاره به کارکرد ویژگیِ «فارسمحور» در چهارچوب نظامهای سیاسی پهلوی و جمهوری اسلامی است. پس به این ترتیب منظور این نیست که همهی فارسها در ستم علیه مردم غیرفارس دخالت دارند و صاحب منافع هستند، کما اینکه همهی مردم غیرفارس هم در جنبشهای ملی علیه حکومت مرکزی دخالت ندارند و اقشار وسیعی از آنان سلطهی نظام غالب را پذیرفتهاند تا کمتر آسیب ببینند.
[4] به عنوان نمونه به این قسمت از مقالهی دکتر کاوه احسانی دربارهی احداث راهآهن توسط رضا خان در ایران توجه کنید:
« واقعیت این است که هنگامی که خطوط راهآهن سراسری به طول ۱۴۰۰ کیلومتر در سال ۱۳۲۷ به هم متصل شدند نه اقتصاد مملکت را به اقتصاد جهانی متصل کردند و نه بسیاری از مراکز عمدة جمعیتی و اقتصادی مملکت را به یکدیگر (مثل اصفهان، شیراز، بوشهر، کرمان، یزد). در عوض، مسیر شمال- جنوب راهآهن که از متشنجترین منطقة ایران در آن دوره- یعنی غرب و جنوب غربی کشور- عبور میکرد، ابزاری بود برای سرکوب قدرتهای محلی و استقرار حاکمیت بلامنازع دولت مرکزی، و دسترسی عملی آن به سوق الجیشیترین منطقة کشور، یعنی خوزستان، که تا پیش از آن عملاً تحت تسلط شرکت نفت ایران و انگلیس و متحدین محلی آن، یعنی شیوخ و خوانین عرب و بختیاری قرار داشت.
مسیر غرب کشور- یعنی بروجرد- خرم آباد- دزفول- محمره در آن دوره جزو نا امنترین مناطق کشور محسوب میشد. استقرار ژاندارمری، نظام وظیفة اجباری، ثبت اسناد و کنترل املاک زمینداران و تجار محلی، و ایجاد بازار کار روز مزدی در یکی از بزرگترین طرحهای صنعتی- ترابری کشور زمینة دخالت و تسلط حکومت مرکزی را ایجاد کرد. مالیات قند و شکر و دخالت نهادهای جدید دولتی در وضعیت نیروی کار این مناطق به اقتصاد محلی فشار بیسابقهای وارد کرد. اسکان عشایر و نظامی شدن همه روابط دیوانی( استانداران و نمایندگان دولت، و حتی رؤسای راه آهن همگی افسران ارشد نظامی بودند) مقاومت سیاسی جوامع محلی را در هم شکست و آنها را تابع حکومت مقتدر مرکزی نمود. در عکسالعمل به این فشار فزاینده، شورش عشایر در ۱۳۲۸ در غرب کشور نقشه برداران و کارمندان راه آهن را هدف قرار داد. متصل شدن خوزستان به شبکه راه آهن سراسری از یکسو حضور مستقیم دولت را در اداره امور این استان تضمین میکرد و جلوی جاه طلبی و استقلال نسبی قدرتهای محلی و شرکت نفت را میگرفت و از طرف دیگر نیروهای نظامی دولتی را تبدیل کرد به ابزار کنترل و سرکوب اعتراضات صنفی و کارگری در صنعت نفت. راه آهن سراسری، فضای جغرافیایی غرب ایران را در چارچوب اقتصادی و حکومتی ملّی ادغام نمود، ولی ادغامی که آمرانه بود و از دید جامعة محلی ـ یعنی لرستان و مناطق عربنشین و بختیاری. حکم نوعی استعمار داخلی را داشت. اگر چه این طرح به عنوان یک اقدام اقتصادی و زیر بناسازی برای عمران و توسعه ملّی مطرح شد و قطعاً در اقتصاد مملکت و مناطق تحت الشعاعِ خود تحولاتی عمیق ایجاد کرد، ولی این تحولات از آن جنس نبود که وعده داده میشد. هفتاد سال از احداث راهآهن ملّی میگذرد ولی علیرغم آن، مناطق غربی و جنوب غربی کشور، چه بیش و چه بعد از انقلاب، کماکان در زمرة فقیرترین و توسعهنیافتهترین مناطق کشور به حساب میآیند.
تحولی که راهآهن ایجاد کرد صرفاً از جنس اقتصادی نبود. دستاورد راهآهن در وحلة اول کمک به استقرار دولت آمرانه پهلوی و نهادهای دولتی آن، یعنی ارتش و ژاندارمری و دستگاه بوروکراتیک حکومتی و ادغام مناطق دردسر برانگیز پیرامونی در فضای دولت ـ ملتی جدید بود که در آن دوره داشت شکل میگرفت. راهآهن را میشد به شکل دیگر و از مسیرهای دیگر احداث کرد. مثلاً به جای مالیات بر قند و شکر که جزو خوراک مستمندان بود میشد مالیات را به واردات و در حمایت از برخی کالاهای صنعتی بست تا صنایع دیگر مملکت نیز تقویت بشوند. راه آهن میتوانست در گام اول مراکز اقتصادی کشور را به یکدیگر متصل کند و از منبع سرمایه افزوده تولید شده از برقراری ارتباط شهرهای بزرگ کشور به اقتصاد جهانی برای سرمایهگذاری در راهسازی و تولید اشتغال در غرب کشور استفاده کند. ولی نکتهای که در اینجا باید به خصوص به آن توجه کنیم خصلت سیاسی اولین طرح بزرگ زیربنایی ایران معاصر است، طرحی که به عنوان یک زیربنای اقتصادی به جامعه معرفی شد ولی هیچگاه دستاورد و موفقیت اقتصادی مطابق با وعدههای اولیه را به ارمغان نیاورد. در عین حالی که زمینة عمیقترین تحولات سیاسی و اجتماعی و استقرار دولت متمرکز و آمرانه، انحصار قدرت سیاسی را دست حکومت مرکزی، در هم شکسته شدن شبکههای اجتماعی ـ سیاسی محلی، و رخنة بازار کار فردی در جامعه محلی را فراهم نمود همین نقد میباید متوجه دیگر طرحهای بزرگ زیربنایی تاریخ معاصر نیز بشود.»
کاوه احسانی؛ تبارشناسی سیاسی طرحهای بزرگ عمرانی در ایران معاصر؛ فصلنامهی گفتگو شماره ۵۴.
[5] این دیگر تبلیغات «بیگانه» نیست و هر کس گذرش به این مناطق افتاده باشد این تعارض را احساس میکند.
[6] «دیگریْسازی»، روی دیگرِ برساختنِ یک هویت یکدست و یکسان از همهی مردم ساکن ایران است و در ارتباط با آن معنی میشود.
[7] به عنوان یک نمونهی درخشان، درونمایهی اولین فیلم ناطق ایران به نام «دختر لُر» در سال ۱۳۱۲ به روشنی این رویکرد فرهنگی رژیم پهلوی را نشان می دهد.
[8] زبان فارسی زبان معیار معرفی شد و زبان های باقی مناطق ایران لهجههایی از فارسی معرفی شدند که اغلب مایهی خنده و مضحکه در برنامههای تفریحی هم شدند. یا مثلا موسیقی ردیفی و دستگاهی که خود گزیدهای ناقص و محدود از موسیقی مناطق مختلف ایران بود به عنوان موسیقی رسمی ایرانی معرفی شد و اینبار موسساتی تاسیس شد که موسیقی مناطق مختلف را «شناسایی» کنند و به عنوان موسیقی «فولکلور» و «نواحی» ایران با درکی باستانشناسانه در بازار عرضه کنند که تنها نتیجهاش حذف ابعاد مختلف و پیچیدگیهای درونی موسیقی این مناطق و یکسانسازی آن با معیارهای موسیقی رسمی و در نتیجه طرد و نفی آن بود.
[9] همچنین دمیدنِ گاه و بیگاه بر تضاد سُنی و شیعه در بلوچستان و نیز رواج کلیشههایی شرمآور از «خشونتِ» کُردها در کردستان نیز کارکردی مشابه برای رژیم جمهوری اسلامی دارد.
[10] حق آموزش به زبان مادری در کلیت خود یک حق بنیادی و حیاتی برای ملل تحتِستم است ولی به عنوان مثال، غالب اعراب ایران که در فقر اقتصادی شدیدی به سر میبرند در چهارچوب یک دولت-ملیِ سرمایهداریِ عربی(یا عربی-اسلامی) که بر پایهی استثمار نیروی کار شکل میگیرد تغییر عمدهای در توان و امکان آموزش دانشآموزان عرب ایجاد نخواهد کرد. این بخش از اپوزیسیونِ ناسیونالیست مللِ تحتِستم فریبکارانه مطالبات ملی را به امور روبنایی محدود میکنند. ضمنا بخشی از همین اپوزیسیون که گرایشی اصلاحطلبانه هم دارند – و در دوران اصلاحات با اصلاحطلبان رژیم نزدیکی داشتند و هنوز هم بیتمایل به آنان نیستند- معترف هستند که اگر مطالباتشان در جمهوری اسلامی هم پاسخ داده شود مشکلی ندارند.
[11] اضافه شدن عنصر مذهب شیعه به دو عنصر هویت بخشِ دوران پهلوی.
[12] دولت مرکزیِ جمهوری اسلامی وقتی خطر از بین رفتن سلطهی سیاسی خود را احساس میکند برخلاف بیاعتنایییی که به فرهنگ ماقبلِ اسلام همواره داشته است هیچ تردیدی برای تعریف و تمجید از شاهان ایرانِ باستان ندارد. رحیممشائی و محمود احمدینژاد نمایندهی تمایل فرصتطلبانهی رژیم اسلامی برای آویزان شدن به نمادهایی همچون کوروش و فردوسی برای تغذیه از منابع ناسیونالیزمِ فارس هستند که جهتِ بازآفرینی و ترمیم ایدهئولوژی سیاسی-فرهنگی-اقتصادیِ حافظ منافع بورژوازی در چهارچوب نظام اسلامی تلاش میکنند. رحیممشائی از دوستی ملل اسرائیل و ایران به واسطهی «کوروش کبیر» یاد میکند و احمدینژاد کوروش را پیامبر الهی مینامد و فردوسی را پاسدار اسلام معرفی میکند.
[13] این همان بازی دوسَر بُردی است که به آن اشاره شد. از این زاویه یا دولت مرکزیِ جمهوریاسلامی با دادن امتیازات بیشتر باقی میماند و قدرتهای منطقه منافع خود را از آن طریق پیگیری میکنند و یا مورد حمله قرار میگیرد و بر متن مطالبات مللِ مختلف کشورهای کوچکی ایجاد میشوند که تحتِ نفوذ و سلطهی همان قدرتهای اصلیِ سرمایهی جهانی دوباره منافع پیشگفته را تامین میکنند(نمونهی دولت خودمختارِ کردستان عراق که سابقهی به خاک و خون کشیدن اعتراض کارگران را هم دارد). طرح مقولاتی همچون فدرالیسم اقتصادی از سوی اشخاصی همچون محسن رضایی و یا بخشیدن خوزستان در مقابل سوریه از سوی افرادی همچون مهدی طائب را باید از زاویهی گزینههای احتمالی و سمتگیری جناحهای سیاسی حکومتی در چهارچوب طرح و نقشههای کلانتر منطقهای مورد توجه قرار داد. همانطور که در انتخابات جمهوریاسلامی انتخاب بین بد و بدتر دردی را دوا نکرد، انتخابی چنین برای مللِ تحتِ ستم هم نمیتواند افقی روشن را نشان دهد و به اعتقاد این نگارنده چه بسا امکانات رهائیبخشِ زیادی را از بین خواهد برد. با همهی این اوصاف حق تعیین سرنوشت به عنوان یک حق دموکراتیک برای همهی مللِ محدودهی سرزمین ایران یک امر بدیهی برای هر نیروی سیاسی پیگیر امرِ رهاییِ مردمی است.
[14] منطقهی کنونیِ خوزستان حداقل در اسناد به جا مانده از دورهی حاکمیت قاجار و حتا در ادبیات عامیانه مردم غیرعرب منطقه هم به نام «عربستان» خوانده میشده است و دولتی محلی در آن منطقه حاکم بود که در تعامل با دولت مرکزی بوده است. حاکمانِ عربِ عربستان ایران همواره برای استقلالِ خود از دولت مرکزی تلاش میکردند و البته با توجه به خصلت طبقاتیشان و بافتار ایلی و قومی عربهای ایران، آنان دغدغهی استقلال خود را در چهارچوب روابطشان با دولت مرکزی ایران و دولتهایی همچون انگلستان دنبال میکردند و در این میان مردم عربِ ساکن این منطقه همواره مورد ظلم و ستم چندجانبه از سوی نیروهایی بودهاند که برای تسلط بر این منطقه تلاش میکردند. به عنوان مثال شیخ مزعل که قبل از شیخ خزعل آخرین حاکم قدرتمند خوزستان بود اگر چه نقش موثری در رونق اقتصادی منطقهی تحت حاکمیت خود داشت ولی در نهایت ظلم و تعدی بی اندازهی او به مردم عرب سرانجام منجر به قتلش توسط برادرش شیخ خزعل شد. قتلی که به علت مخالفت شیخ مزعل با کشتیرانی انگلیسیها در رود کارون، مورد حمایت انگلیسیها هم قرار گرفت چرا که شیخ خزعل قول همکاری در این زمینه را به انگلیسیها داده بود. شیخ خزعل همچنین از حامیان جنبش مشروطیت هم بود.
[15] به عنوان نمونه شوینیزم عربی تغییر ترکیب جمعیتی را جدا از کارکرد سرمایهدارانهی رژیمهای پهلوی و جمهوری اسلامی میبیند و به این ترتیب تضاد را به جدال عرب و فارس تقلیل میدهد تا هویت سیاسی خود را موجه جلوه دهد